«دیفن هیدرامین» به نویسندگی و کارگردانی علیرضا معروفی سهشنبه شب آخرین اجرای خود را روی صحنه برد تا برای رقابتی جدی در میدان جشنواره چهل و سوم تئاتر فجر آماده شود. نمایشی که در سالن قشقایی تئاتر شهر میزبان مخاطبان خود بود و سهشنبه شب نیز آخرین اجرای خود را به روی صحنه برد.
نمایشی که یک شاکله محتوایی پررنگ دارد: «خیلی وقتها توی زندگی ما حرفهایی هست که نمیشود گفت».
«سیاوش که دهان ندارد.»؛ اولین دیالوگی که ذهن مخاطب را درگیر میکند. شروعی پرهیجان؛ مادر(الهه زحمتی) با کلاه محافظ و لباس تکواندو که به دنبال فرزندش(جواد موسوی) است – که او هم کلاه و لباسی شبیه مادر دارد- تا به او غذا بخوراند، میدود و میدود اما به او نمیرسد. پسری که نامش سیاوش است، نمیتواند غذا بخورد و دلیلش را نمیدانیم. صحنه آمیخته میشود با جریان آرام نتهای هنگدرام و سوت همزمان(با اجرای پژمان پهلوانی). تماشاگر یک آن درگیر میشود با صدایی که میگوید: «چرا این جوری میدوی؟» خطاب به مادر و…
ماجرا چیست؟
ماجرا بر سر این است که با دیفن هیدرامین همه چیز حل میشود اما این تازه آغاز داستان مادر و پسر، خاله(ستاره ممبینی)، دایی(محمود مجیدی) و دختری است که قول و قرار ازدواج با هم گذاشتهاند، با بازی لیلا میناوند.
داستان را این گونه نقل میکنند که سیاوش پس از ۷سال برگشته ولی نمیتواند غذا بخورد، مادر او در تلاش است که به او غذا بدهد ولی سیاوش تحت هیچ شرایطی حاضر نیست غذا بخورد، جنگ بزرگی بین سیاوش و مادر بر سر غذا خوردن و نخوردن او شکل میگیرد و…
این جنگ با تنپوش رزم تداعی میشود به ذهن مخاطب. کلاهخود و لباس. آبی، سرخ و سفید. در عین آرامش، شور و هیجان و صدالبته تلاطم.
سیاوش سه روزی میشود که برگشته و نمیتواند غذا بخورد، چرا؟ چون دهان ندارد …..
سیاوش دهان ندارد، سیاوش نه این فقط دهان نداشته باشد، زبان هم ندارد، نمیتواند حرف بزند، او گوش هم ندارد، نمیشنود، اصلا سیاوش سر ندارد که گوش، دهان و زبانی هم داشته باشد و…
سیاوش زائیده ذهن علیرضا معروفی است؛ «چون تو خواستی، گفتی و نوشتی.» سیاوشی اصلا وجود ندارد. سیاوش را ساخته تا بگوید: خیلی وقتها توی زندگی حرفهایی هست که نمیشود گفت. این، آن چیزی است که ما خلق میکنیم. هیچ کس نمیخواهد جای خودش باشد.
کارگردان از سیاوشی نوشته که هیچ کس حاضر نیست جایش باشد. هیچ کس حاضر نیست جای کسی باشد که نه زبان دارد، نه گوش و نه…
یک وقتهایی، یک روزهایی، اتفاقهایی در زندگی ما میافتد که نمیدانیم در خواب افتاده یا بیداری.
خطاب نخست کسی که جای معروفی، بله همان علیرضا معروفی نشسته، با بازی مهدی جاوید که میگوید: «من کارم اینه که نداشتن دهان سیاوش را به تو نشان دهم.»
با این دیالوگ، مسیر ذهنی تماشاگر عوض شده و درگیر ماجرایی وسوسهانگیزتر و البته تلخ میشود. سیاوشی که دهان ندارد، بعد زبان ندارد، بعد گوش ندارد و اصلا سر ندارد. یعنی سیاوشی وجود ندارد. انسان بی سر یعنی هیچ ندارد.
و پایان که میگوید: «شما ذهن معروفی را میدیدید.»
نمایشی که از همان آغاز، اصل اساسی را رعایت میکند؛ درگیر شدن ذهن تماشاگر با روایتی درست، با تکرارهایی در میانه، تاکیدهایی که موجب روشن شدن مساله میشود اما کارگردان دوست ندارد تا پایان داستان، دست از سر تماشاگر بردارد تا در نهایت بگوید آنچه دیدی، تصویر ذهن من بود و بس، یعنی من خواستم، من نوشتم و من گفتم و تو همان را دیدی. یک ذهن، تصویرهایی که خلق میشود و یک داستان.
منبع