در میان این نامآوران که همگی از مفاخر ایران زمین هستند، ژاله آموزگار برای نگارنده این یادداشت جایگاهی ویژه دارد، بدون شک سعادت حضور در کلاس درس این مهربانوی ایراندوست در این جایگاه ویژه، اثرگذار بوده اما بیش از آن، خدمات ارزشمند دکتر آموزگار به فرهنگ، ادب، تاریخ و اسطوره ایران، جایگاهی رفیع را برای این چهره علمی و دانشگاهی به ارمغان آورده است و کسانی که از آثار او بهرهمند شدهاند، به این جایگاه بیشتر پی بردهاند.
اخیرا فیلمی از یک سخنرانی دکتر آموزگار در شبکههای اجتماعی انتشار یافته که با بغضی در گلو به فرزندان ایران میگوید: “ایران را تنها نگذارید، بمانید و به میهن خود با وجود همه سختیها خدمت کنید” ، این خواسته تنها دیدگاه یک معلم دانشگاه نیست، چرا که بسیار بیشتر و پیشتر از ژاله آموزگار، بسیاری از محققان با آمارهای متقن و مستند آثار زیانبار مهاجرت نخبگان و جوانان را تذکر دادهاند.
اما در گفتههای همراه با بغض ژاله آموزگار غم بزرگی نشسته، او نه تنها آموزگار بلکه مادری دلسوز است که اسطوره میداند و در پس این رفتنها، بنای بلند فرهنگی را میبیند که در آماج مشکلات، پاسدارانش را از دست میدهد، لذا دردمندانه میکوشد تا نگهبانان ایران را در این سرزمین نگاه دارد.
ژاله آموزگار در کلاسهای درس بیش از هر چیزی، عشق به ایران را میآموزد و همانگونه که در سخنرانی هفته گذشته در بزرگداشت ۹۰ سالگی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، خودش میگوید: مطمئن هستم هر کس در کلاس من حضور داشته، عشق به این سرزمین در وجودش نقش بسته است.
ژاله آموزگار، معلمی است که مادرانه میآموزد، اگرچه زبان مادریاش فارسی نیست، اما به گفته خودش نسبت به فرهنگ، زبان و اسطورههای ایران زمین غیرت دارد و آنها را بهتر از هر ایرانی میشناسد و با عشق به دیگران میشناساند.
این بزرگداشت، خاطرهای از مهربانی خانم دکتر ژاله آموزگار را برای من زنده کرد، در ترم پاییز سال ۱۳۸۰ در دوره کارشناسی ارشد مردم شناسی دانشگاه تهران درس اسطوره شناسی را با ایشان داشتیم، آن سال زمستان سرد و پر بارشی بود و امتحان پایان ترم بعد از ظهر یک روز شنبه بود، من ساکن اراک بودم و شب قبل از امتحان می خواستم با قطار به تهران بروم، به خاطر حرفهخبرنگاری و کارهای پیشبینی نشده به قطار نرسیدم و تصمیم گرفتم که صبح زود با اتوبوس عازم تهران شوم.
آسمان، آن شب نوید بارش برف میداد، صبح زود که برای رفتن به پایانه مسافربری از خانه بیرون آمدم، برف زیادی باریده بود، بعد از ۴۵ دقیقه با زحمت به پایانه رسیدم اما خبری از حرکت اتوبوسها به سمت تهران نبود، راهداری اعلام کرده بود جاده اراک به قم بسته است و وسایل نقلیه امکان تردد ندارند.
بعد از یکی دو ساعت معطلی، یک اتوبوس مسیر تهران که تا خرخره پر از مسافر شده بود را در حال خروج از پایانه دیدم، با التماس به راننده گفتم دانشجو هستم و بعد از ظهر امتحان دارم، هر طوری که شده باید به مقصد برسم، روی پله اتوبوس جایی به من داد و نشستم، شایعه شده بود که جاده باز شده، اتوبوس با این شایعه به حرکت درآمد، در کمربندی شهر چند خودرو با زنجیر چرخ تردد میکردند اما با ورود به جاده قم هیچ خودرویی در جاده دیده نمیشد.
اتوبوس در جاده پر از برف با سرعت خیلی کم در حرکت بود، چند کیلومتری که از شهر فاصله گرفتیم در کنار جاده، خودروهای زیادی در برف مانده یا به دلیل لغزندگی از جاده منحرف و در زمینهای کشاورزی کنار جاده زمینگیر شده بودند، راننده اتوبوس مهارت زیادی داشت و بدون توجه به شرایط جاده به حرکت ادامه میداد.
بعد از یک ساعت عبور از میان خودروهایی که در کنار جاده متوقف شده بودند، به گریدری رسیدیم که در حال برفروبی جاده بود و اتوبوس در نزدیکی آن متوقف شد، پشت سر گریدر برفروب، اتوبوس آهسته و پیوسته به حرکت ادامه میداد و نتیجه این شد که ساعت ۱۸ و در تاریکی شب تازه به قم رسیدیم و من هم از امتحان جا ماندم.
شب به تهران رسیدم و روز بعد به دانشکده ادبیات رفتم، خانم دکتر آموزگار در جلسه امتحان از دانشجویان بود، صبر کردم تا امتحان تمام شد، بعد از امتحان رفتم و سلام کردم گفت چرا دیروز نبودی، امتحان را به خاطر شما با تاخیر برگزار کردیم، اما باز هم نرسیدی، از آموختههایم در آن ترم از استاد استفاده کردم و گفتم : استاد ببخشید من فریب مکر “ملکوس دیو”* را خوردم و در برف و سرما گرفتار شدم، خبرهای دیروز را مگر نشنیدید که تمام جادهها را بسته بود؟
دکتر آموزگار خندید و گفت: نه معلومه درست رو خوندی، خوبم حاضر جوابی میکنی، دو روز دیگه بچههای دانشکده ادبیات که همین درس را با من دارند، امتحان می دن، شما هم بیا با اونها امتحان بده.
* ملکوس یکی از دیوها در اساطیر ایران در عصر باستان است که سرما و زمستان سخت را پدید میآورد. منبع کتاب تاریخ اساطیری ایران اثر ژاله آموزگار
منبع